روزِ عروسک
بیا تا هفت ونیم صبح آنجا باشیم. وقتی خورشید تیز شده روی سرما ولی هرچه زور می زند، زورش نمی رسد. از شب تا دمِ صبح راندن آدم را رنجور می کند. تن آدم می لرزد از خستگی و سرمای شب./ خورشید هم زورش به سرما نمی رسد. باید آتش روشن کنی، کنار یکی از همین چادرهای زلزله زده ها که روی آوار فراهم کرده اند. چه ترکیبِ غریبی، روی آوار فراهم کرده اند. یکی برایش عروسک فرستاده بود. کنار آتش نشسته بود و عروسک بازی می کرد. یعنی عروسک را نرم توی دست هایش گرفته بود و داشت فکر می کرد با عروسک چه بازی ای بکند؟ یک نفر از شهری بزرگ برایش عروسک فرستاده بود. میان جعبه ...
Click
To Read Full Article