روایت اولین اسیر فراری
سوز سرما از لای نرده ها تو می آمد، ساعت از نیمه های شب گذشته بود، نگهبان ها این موقع شب خواب بودند، حالا وقتش بود، باید دل به دریا می زدیم.../ بچه ها را بیدار کردیم و گفتیم، ما داریم می رویم، می آیید یا می مانید همین جا؟، خندیدند و مسخره کردند و همین باعث شد مصمصم تر شویم و به "پرویز" و "سید رضا" گفتم: ولشان کنید، برویم.. سَرِمان را که از لای نرده ها رد کردیم بدن نحیفمان هم راحت رد شد، ۲۰ روزی می شد که سه نفری نرده ها را از هم باز می کردیم که بشود از لایشان رد شد، اول سیدرضا رفت، بعد من و بعد هم پرویز... توی حیاط سوز سرمای اسفندماه را حالا ...
Click
To Read Full Article