دسته گلی برای عروس
بالاخره آن شب لحظاتی از تاریخ بود که حالا حافظه من یارای نشان دادن روز شمارش را ندارد. اصلا شاید تاریخ متوقف شده بود. اینکه تابستان بود یا پاییز نمی دانم فقط یادم هست که خانواده ما دو سال بود که رخت سیاه به تن داشت. آن شب من مامور بودم به همراه زنی دیگر به یک عروسی مهم بروم. به سمت خانه عروس راه افتادیم. با سبد بزرگ و زیبایی از گل های رنگارنگ و بویی بسیار دلنشین. چشمانم را بستم و خود را به بوی گل هایی سپردم که برادرم شبها آن ها را از لابلای اورکتش بیرون می آورد و تقدیمم می کرد. سبد به دست از ماشین پیاده شدم. دستانم به وضوح می لرزید. همراهم ...
Click
To Read Full Article