حکایت لمبر خوردن عروسک باران
سرهنگ اربعه، رفیق گرمابه و گلستان پدر، این اواخر تابستان ها هم سردش می شد. مهرماه ژاکت و کاپشن می پوشید و آبان ماه در خانه ییلاقی اش در درکه کرسی پهن می کرد./ سرهنگ در یک کلام جمع اضداد بود. با هر گرگ باران دیده ای مهربان بود اما گربه را پیش و مرغ را کیش می کرد. بچه که بودم می گفتند با اتوی شلوارش می توانی هندوانه قاچ کنی الان اما سال تا سال حمام نمی رفت و کوهنورد های درکه گاهی پول خرد جلویش می انداختند. روی دیوار خانه و زیر یک شمشیر نظامی با آرم شاهنشاهی کلکسیونی از نشان و مدال داشت، خودش اما کلکسیونی از آه و ناله و زجه ومویه و نق نق و عجز ...
Click
To Read Full Article