حکایت عهدشکنی در بازار شکستنی فروشها
انگار همان آنی که بند نافش را بریده بودند عاق والدین شده باشد، هیچ نصیبی از مهر پدر نبرد. پشت تیمچه حاجب الدوله بازار تهران و داخل حجره بلورفروشی پدر که «معروفی» نام داشت هر از گاهی که از زبان مشتری یا رفقا می شنید که بچه برای پدر و مادر فرقی ندارد می توانستی روی صورتش تمام اشکال تسمخرآمیز لبخند از پوزخند و نیشخند گرفته تا زهرخند و تلخند را برای کسی که فرق آنها را نمی داند با مدلی زنده به نام اورهان توضیح بدهی. آیدین اما درس خوانده و نورچشمی پدر بود. نشان به آن نشان که هروقت جعبه بلور ها را می شکست عباس آقا می گفت فدای سرت، قضا و بلاست و ...
Click
To Read Full Article