اسمم گوهره، خانوم نیستم
رسیدم پشت سرش که پیرزن جلوی مغازه ی آقاذبیح ایستاد و شروع کرد به زیر و رو کردن سبزی های روی تخت بزرگ جلوی مغازه اش. از همان جا که بودم، صدای پیرزن را شنیدم: «مشدی، اینا که همه اش آب خورده ست.» - حاج خانوم آب کجا بود؟ آفتاب سر ظهره، عرق خودشونه. نگاهی به سبزی ها و میوه های توی مغازه کردم و از دروغ آقاذبیح خنده ام گرفت. پیرزن انگار فکر مرا خوانده بود، گفت: «مشدی، سبزی و آدم رو با هم قاتی کردی که. آفتاب که اینا رو خشک می کنه.» آقاذبیح، کاهوهای روی تخت کناری را زیرورو کرد و همان طور که چندتا برگ پلاسیده ی کاهوها را می کَند، گفت: «هنوز وسط ...
Click
To Read Full Article