وقتی فلشهای زندگی مرا نشانه میگیرند
اسم امتحان که می آید، عرق از همه ی حفره های پوست مبارکم، فوران می کند و چنان سیلابی راه می افتد که نگو! تازه این اول ماجراست./ گاهی شب های امتحان کم اشتها می شوم و گاهی پرخور! گاهی کم خواب می شوم و گاهی خواب آلود؛ گاهی عضلاتم شل می شود و گاهی سفت! انگار همه ی فلش های زندگی؛ مرا نشانه می گیرند و خلاصه حسابی آب روغن قاطی می کنم و کلافه می شوم. در این روزهای پایانی سال دوم دبیرستان، درست وسط یک پرسش کلاسی معمولی در کلاس ادبیات، دوباره چشمانم سیاهی رفت و... کلاغ پر... و هر چه که بلد بودم هم پر! بعد از ثبت نمره ی «صفر» کلاسی و پایان ساعت کار ...
Click
To Read Full Article