روایت امدادگران هلال احمر از قطار بیمارستانی حامل مجروحان جنگی در سال۸۲۰۴;های دفاع مقدس
پسرهای کوچه ما ٥ نفر بودند. عصرهای تابستان، می رفتند «جنگ بازی». سلاح شان، سنگ های کف کوچه بود و شاخه های درخت گردو. سنگ ها، نارنجک و آرپی جی بود و شاخه ها، سرنیزه می شد و کلاش. ما دخترها، یگان پشتیبانی بودیم. به زخمی ها آب می رساندیم و مهمات جمع می کردیم و پناه گرفته در خاکریزها، گرای حریف و رقیب را می دادیم. هوا که گرگ و میش می شد، جنگ با فریاد مادرهای کلافه از ٤ ساعت عربده های نابالغ و چشم غراّن پدرهای خسته به آتش بس می رسید تا فردا روز... پسرها بزرگ شدند و جنگ مردها، کیلومترها دورتر از کوچه ما، کنار هور و جُفیر، شروع شد. پسرهای کوچه ما، ...
Click
To Read Full Article