دایره المعارف
مسافر کشتی شکسته، وقتی سحرگاه کنار ساحل بیدار شد، اصلاً باور نمی کرد که هنوز زنده باشد. پس فوراً نوکِ تیزِ صدفی را توی گوشت تنش فرو برد و از درد آن فهمید واقعاً نمرده است!/ حالش که سر جایش آمد، بلند شد تا در جزیره گشتی بزند. جمله ای آماده کرده بود تا به اولین کسی که رسید، بگوید: «سلام! من از توفان دیشب جان سالم به در برده ام. می شود لطفاً مقداری غذا بدهید و بعد مرا به ایستگاه پلیس برسانید؟» ولی هرچه پیش رفت اثری از انسان ها ندید. در عوض همه اش جنگل بود و حیوانات و پرندگان وحشی. آقای مسافر به تدریج یاد گرفت چه طور در آن جا زندگی کند. اما ...
Click
To Read Full Article