جرقه
مامان همین طور که با تلفن حرف می زد و راه می رفت آستین کیوان را کشید که بس کند. کیوان رفت طرف امید و بهش گفت: «بازم این کار رو بکن! چه جوری کردی؟» امید شانه هایش را انداخت بالا و ادای نمی دانم درآورد. من رفتم توی اتاقم و در را بستم. یک لنگه جوراب کیوان افتاده بود وسط اتاقم. شوتش کردم پشت در. ژاکتم را پوشیدم و نشستم پشت میز. روی میز شلوغ بود. پر از عکس های بریده ی مجله. یکی از مجله های بابا را که برداشته بودم، ورق زدم. تند تند. دنبال چیزی نبودم. حوصله هم نداشتم چیزی بخوانم. لرزم گرفته بود، اما زیپ ژاکتم بسته نمی شد. خراب بود. صدای خنده ی ...
Click
To Read Full Article