تحقق یکرؤیا
رنگ پریده بود؛ بدون مژه، بدون ابرو. سر سفیدش با چند تار مو از دور برق خاصی داشت. عروسکش را سفت در آغوش گرفته بود و می گفت: بیمارستان را دوست ندارم./ آزمایش ها و تنهایی بیمارستان را دوست ندارم. یکی از معلم ها از پدر اجازه گرفت که زینب را به فضای مدرسه بیمارستان بیاورد. وارد اتاق که شد اشک هایش روی صورت نحیف و کوچکش خشک شد و با هیجان به سمت عروسک های داخل کمد رفت. انگار دیگر درد نداشت. در کنار خود هم سن و سال هایی را می دید که شبیه خودش بودند. آنژیوکت های روی دستشان، ماسک هایی که به صورت زده اند و سرهای بی مویی که با کلاه پوشانده شده اند، وجه ...
Click
To Read Full Article